این رمان 190 صفحهای بلافاصله مورد توجه منتقدان قرار گرفت. این مطلب، نگاهی متفاوت به آخرین نوشته آستر است.
پل بنجامین استر نویسنده آمریکایی در میان خوانندگان ایرانی طرفداران زیادی دارد. گرچه منتقدین او را بیشتر یک نویسنده پستمدرن میدانند ولی خودش در نوع روایت، داستانهایش را به ادبیات کلاسیک نزدیکتر حس میکند و در عین حال دربند جای گرفتن در ژانرهای ادبی هم نیست.
کسانی که شهر شیشهای، کشور آخرینها، هیولا و یا حماقتهای بروکلین را خواندهاند، میدانند که در هر کدام از نوشتههای استر باید در انتظار قالب متفاوتی باشیم. چرا که او با توجه به تم داستان و شخصیت هر قصه، حکایت را به گونهای دیگر روایت میکند و معتقد است هر کدام از شخصیتها فردی متفاوت هستند و باید به شیوه خاص خود فکر کنند.
این روزها استر با روایت متفاوت دیگری میهمان کتابفروشیهاست. «تیمبوکتو» قصه پراحساس «مستر بونز» یا همان آقای استخوان است؛ سگی در میان انسانها و در زندگی انسانی خاص.
مستر بونز از نگاه خود روح صاحبش را که دست بر قضا شاعر و نویسنده بیخانمانی است توضیح میدهد و جا به جا رویای آمریکایی و عواطف ابناء بشر را قضاوت میکند. او شخصیتی استثنایی است که قادر است با صاحبش ویلی حرف بزند، او را به خواب ببیند و با تمام وجود درک کند.
سرزمین موعود
در نقشه جغرافیا تیمبوکتو یکی از شهرهای کشور مالی در غرب آفریقاست. محل پیوند و برخورد فرهنگهای آفریقایی، سیاه پوست، بیابانگردان بربر و عرب. تیمبوکتوی استر سرزمین موعود ویلی است؛ جایی که شاعر بیمار معتقد است وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود به آنجا خواهد رفت.
همان جا که عدالت یا منطق دنیا تاثیری بیش از این دنیا دارد. «وقتی به آن طرف رسیدی دیگر نگران غذا خوردن و خوابیدن و قضای حاجت نخواهی بود. با کائنات یکی خواهی شد و تبدیل میشوی به موجودی معنوی در صحنه الهی.» در یک کلام به قول ویلی جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود.
صبحی که داستان در آن اتفاق میافتد، یعنی یکی از روزهای ماه آگوست، ویلی و سگ وفادارش در کوچهپسکوچههای بالتیمور از تیمبوکتو حرف میزدند. بعد از چهار سال آوارگی در خیابانها، مستر بونز میدانست که ویلی چندان دوام نمیآورد.
بیماری آرام آرام روند خودش را طی میکرد و دور نبود که ویلی به تیمبوکتو برود. تصور زندگی در چنین جایی برای مستر بونز آسان نبود ولی اگر ویلی میخواست به آنجا برود او هم میخواست همان جا باشد.
بیتردید جانوران هم تیمبوکتوی خود را دارند و شکل منطقی موضوع میگوید سگ که بهترین دوست آدم است میتواند در کنار او بماند و حتی با او همصحبت شود. ولی شاعر یکبار هم در گفتوگویشان درباره تیمبوکتو از مستر بونز حرف نزد و مستر بونز نمیدانست بعد از مرگ به کجا خواهد رفت.
«بهت بگم توله سگ، یا برای خودت جای تازهای پیدا کن یا اینکه ظرف چند روز دخلت آمده. سر هر خیابان یک رستوران چینی است و اگر فکر میکنی وقتی از کنارشان رد میشوی دهنشان آب نمیافتد، باید بهت بگم از خوراک خاور دوریها هیچ چیز سرت نمیشود.»
شاعر خانه به دوش پیش از مردن به صرافت افتاده بود برای سگ محبوبش جایی دست و پا کند. غیر از آن باید دستنوشتهها و شعرهای پراکندهاش را که تمام افتخار زندگیاش بودند به معلم دبیرستان قدیمیاش میسپرد.
ویلی تصویر زجرکشیده نویسندهای از بروکلین است که سفت و سخت به ایدهآلهای خود چسبیده و داوطلبانه آوارگی را انتخاب کرده است. او نماد قلب و روح یک نویسنده واقعی است که اگر نوشتههایش گم شوند، مثل این است که هرگز وجود نداشته.
دو فصل اول کتاب تیمبوکتو، به شخصیت مخالف ویلی و گذشتهای که از ردپای قربانیان کشتار دستهجمعی هیتلر و خانوادهای لهستانی سیاه شده، اختصاص دارد. مستر بونز درستکارترین و دلسوزترین شاهد ویلی و دنیای اوست.
گفتوگوی آن دو با اصواتی که ویلی هجی میکند و مستر بونز به راحتی میفهمد با ماهیت انسانی که ویلی برای مستر بونز قائل میشود و خطوط نگاهی که گره میخورند، نمایش غلیان احساسات میان سگ و صاحبش است و اینکه شایستهتر از مستر بونز کسی نیست تا داستان از نگاه او روایت شود.
با تمام اینها پل استر هر جا لازم دانسته قصه را از دوربین خود روایت کرده و در فرصتهای مغتنم از چشمهای مستر بونز کمک گرفته است.
نویسنده در خدمت داستان
در تیمبوکتو هم مثل تمام آثار استر زبان پایه اصلی کار است. او از زبانی فصیح و روشن استفاده میکند؛ زبان ویلی و روشی که مستر بونز برای تفسیر آن انتخاب کرده.
ایده اصلی رمان تیمبوکتو در آغاز با آنچه در دست ماست متفاوت بوده است.
به گفته نویسنده، ویلی و مستر بونز قرار بود به عنوان شخصیتهای فرعی کتابی بزرگتر و قطورتر از نسخه موجود استفاده شوند. اما دنیای این دو شخصیت چنان استر را مجذوب خود کرد که از ایده اصلی منحرف شد و اجازه داد تا آنها داستان را پیش ببرند.
از زمانی که ویلی نمیتواند با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کند، مستر بونز است که به تنهایی از آنچه در حال روی دادن است صحبت میکند. کار به آنجا میرسد که سگ پیر در خواب، رؤیای مرگ ویلی و آوارگی خود را میبیند. او سگی است که فکر میکند، آن هم به زندگی بعد از مرگ.
گرچه مطمئن نیست اما آنقدر زندگی کرده تا بداند غیر ممکن هم گاهگداری ممکن میشود و احتمال دارد برای جانوران هم دنیای بعد از مرگی وجود داشته باشد. وقتی مستر بونز از رویای خود بیدار میشود هر آنچه در خیال دیده است، اتفاق میافتد.
پل استر نویسنده متفکری است و ترجیح میدهد خواننده را وادار به تفکر کند. روزی که ویلی میمیرد و مستر بونز به حال خود رها میشود ناامیدیها و طردشدنهای پیاپی پشت سر هم پیش میآیند. هیچکس سگ ولگرد را دوست ندارد.
پل استر با رفتن در جلد مستر بونز در مورد سختدلی و ستمکاری بشر و فقدان عواطف از یک نگاه منحصر به فرد حرف میزند.
پناهگاهی متفاوت
آشنایی مستر بونز با «هنری چاو» پسر صاحب یک رستوران چینی در فصل بعد و سپس ورودش به خانواده جونزها از فصول شیرین کتاب به حساب میآیند. در واقع شروع درخشان داستان با چند صفحه تکگوییهای ویلی در آستانه کسلکردن خواننده جلو میرود ولی نویسنده به موقع قصه را از کسالت نجات میدهد.
گرچه مستر بونز با بیتوجهی به توصیههای ویلی و اخطارهای او در کنار یک چینی منزل کرد، اما سگ پیر به نمایندگی از استر نشان میدهد که تا زمانی که همراهش به دردسر نیفتد، محبت او به ترس دائم از خطرات احتمالی میچربد.
«همان طور که پدر هنری سر او داد میزد و هنری با صدای گوشخراش جیغ میکشید، مادرش هم وارد جار و جنجال شد. مستر بونز به گوشه حیاط پناه برد. آن وقت فهمید که همه چیز تمام شده است.»
بعد از هنری سر و کله خانواده جونز پیدا میشود. این آدمهای جدید دنیای دیگری را به مستر بونز نشان دادند. دنیایی که با آنچه ویلی به سگ آموخته بود یکسر متفاوت به نظر میرسید.
گشت روزانه با ماشین، وعدههای مرتب خوراک، شنا، تعطیلات آخر هفته و قسط خانه. حالا که مستر بونز وارد این دنیای تازه شده بود فکر میکرد صاحب قدیمیاش چه اشتباهی میکرده و چرا آنقدر تلاش کرده بود تا خود را از قیود یک زندگی خوب و متعادل برهاند.
زندگی جدیدش در مقایسه با زندگی در کنار ویلی رفاه مطلق بود اما به نظر مستر بونز محبوب بودن برای شادی یک سگ کافی نیست، باید احساس کنی که به وجودت نیاز دارند.
«صبح روز بعد هر کسی به دنبال کار خودش رفت. مستر بونز اصلا باورش نمیشد. فکر کرد قرار است زندگی در اینجا اینطور باشد؟ خیلی ساده صبح که میشد او را تنها میگذاشتند؟ مثل یک جوک بیمزه بود. او سگی بود که برای همراهی با دیگران به وجود آمده بود. برای زندگی با دیگران و احتیاج داشت دستی به سرش بکشند و با او حرف بزنند و بخشی از دنیای بزرگتر از خودش باشد.»
دنیای عواطف
پل استر در مصاحبهای در مورد کتابش اعلام کرده است قصد داشته خود را وارد دنیایی کند که احساسات عمیق و فزونی عواطف رکن اصلی آن باشد. اینکه چرا یک سگ محور قصه او قرار گرفت برای خودش هم مشخص نیست.
نه مستر بونز و نه ویلی هیچ کدام بر اساس آدمهایی که استر میشناخته طرحریزی نشدهاند، اما نوشتن رمان استر زمانی آغاز شد که دخترش سوفی رویای نگهداری سگی را در سر داشت و خانواده استر سگ بیمار و لاغری را در خانه پناه دادند.
بدون شک حضور چنین میهمانی در تأمل نویسنده راجع به خصوصیات سگها، فکر و دنیای آنها موثر بوده است.
گرچه خانواده جدید مستر بونز او را دوست داشتند ولی رویای ویلی مستر بونز را رها نمیکرد.
«آن رویا بعدازظهر شروع شد. آفتاب درخشانی میتابید و مستر بونز سرش را روی پای ویلی گذاشته بود و از اینکه سر انگشتان اربابش کلهاش را نوازش میکرد، لذت میبرد.
ویلی گفت: موقعش شد که به تیمبوکتو بروی.
- منظورت این است که سگها اجازه دارند به آنجا بروند؟
- همه سگها نه! فقط بعضیها.
- و من اجازه دارم؟
- تو اجازه داری.
وقتی مستر بونز کمی بعد از سپیده دم بیدار شد، صدا هنوز هم در گوشش طنین انداز بود.»
ویلی و مستر بونز شخصیتهای اصلی رمان تیمبوکتو تنها هستند. درست مثل سایر شخصیتهای کتابهای استر و همانطور که استر ادعا میکند آدمهایش دوست ندارند تنها باشند. ویلی و مستر بونز با پیوستن به هم نشان میدهند که تا چهاندازه نویسنده به باور خود پایبند است.
«در آن صبح درخشان زمستانی، مستر بونز بازمانده شاعر متوفی ویلی از چمن وارد سمت شرق بزرگراه شد. کامیونها و ماشینها میتوانستند او را از اینجا ببرند. فقط باید وارد جاده میشد. بعد در تیمبوکتو بود. شاید اول ویلی کار او را تأیید نکند اما دلیلش فقط آن خواهد بود که مستر بونز با خودکشی به آنجا رسیده است.
اما مستر بونز که نمیخواست کار احمقانهای انجام دهد، فقط میخواست در بازی شرکت کند؛ همان بازی که هر سگ مریض و دیوانهای وارد آن میشد. شروع کرد به دویدن. به سمت صدا دوید. به سمت نور، به درخشش کورکننده و سر و صدایی که از هر جهت به او حملهور میشد.»
استر نوشتن تیمبوکتو را زمانی آغاز کرد که مشغول کار روی فیلمنامه تحسین شده «دود» بود و پس از آن کار روی دو فیلمنامه دیگر با عناوین «چهره غمگین» و «لولو روی پل» نوشتن تیمبوکتو را به تاخیر انداخت.
با این وجود ویلی و مستر بونز مدام در ذهن استر بودند و در نهایت کتاب ماه می سال 2000 وارد کتابفروشیها شد. تیمبوکتو را جدا از آنکه میتوان دنیایی اشباع شده از عواطف دانست، نشاندهنده ولع نویسنده در نوآوری روایت است.